یه نی نی کوچولوی کوچولو... انقدرکه بلد نیست راه بره..پوشک میپوشه... 4 دستو پا میره.... دستاشو میگیریم تا یکم وایسه....اما میافته.... دیگه خسته میشی... درازمیکشی...بغلش میکنی و داد میزنی عسل بابا کیییییه؟ اما نینیمون نمیتونه حرف بزنه... گنگ بهت خیره میشه... منم شاهد این صحنه هام... میگی بهت گفتم عسل بابا کیییییه توله ی من...؟ اما... یه روز میاد دو سالش میشه... یکم حرف میزنه... لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم؟ میگی:بزغاله این که لباسای خانم منه.... میگه:بابایی بهش نگیا اما من لباساشو پوشیدم تاباتو ازدواج کنم... منم میگم:نخیر نخیر قبول نیس! این شوهر منه...عشق منه... کسی حق ن...