بدون عنوان
یه نی نی
کوچولوی کوچولو...
انقدرکه بلد نیست راه بره..پوشک میپوشه...
4 دستو پا میره....
دستاشو میگیریم تا یکم وایسه....اما میافته....
دیگه خسته میشی...
درازمیکشی...بغلش میکنی و داد میزنی عسل بابا کیییییه؟
اما نینیمون نمیتونه حرف بزنه...
گنگ بهت خیره میشه...
منم شاهد این صحنه هام...
میگی بهت گفتم عسل بابا کیییییه توله ی من...؟
اما...
یه روز میاد دو سالش میشه...
یکم حرف میزنه...
لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم؟
میگی:بزغاله این که لباسای خانم منه....
میگه:بابایی بهش نگیا اما من لباساشو پوشیدم تاباتو ازدواج کنم...
منم میگم:نخیر نخیر قبول نیس!
این شوهر منه...عشق منه...
کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه..مال خودمه...
میگی:عیب نداره...
این توله میشه هووت...قبوله؟
من و نی نی دوتامون جیغ میکشیم قبوله...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی